دوستان عزیز ماترجیح برترک ازاین مکان کرده داده ایم! امیددرمکانی جدید باهوایی جدید احساسی جدیدتر برما وشما عرضه شود بااشخاصی جدید وضمن پاورقی اینم مکان جدیدیست که به ان اثاث کشیده ایم..  تراژدیه کافه بی کسی

یه حرف

 

 ناموسن سلام, یه سلام خاکی. گاهی اغازبایددردباشد. بایدشعری باشدازترس وبغض تنهایی, آغازی بی وهم بدون وجود هیچکس، هیچ جزمیم ونونی که همیشه هست. ادعای ازغم نگفتن این روزها بیداد میکندو همه ازغم میگویند,گاهی بایدازغم گفت وازتکرارغریبانه نبودن. نمیدانم چرا2ماهیست آمده امدرقالب یادراین صفحات اماامدم برای حرف زدن برای گفتن ازتلخی هایی که تلخی های خیلی هاست برای شایدخالی کردن این غربت, اما بضی وختها من بودن واقن معنای من میدهد. وقتی دروبلاگت هم فقط توباشی، بی هیچ خاننده ای یاخاهنده ای جزخودت
دیدارازنوشت هایی که امیددارند فقط نویسنده اشان ببینتشان,  منظورکه...هیچ. منظور فقط تک بودن است بااحساس نوشت هایی تلخ ازجنس تکرارتنهایی که تکراری است برای مردمی خاک خورده که زده ازهمه چیزند وبدنبال بهانه ای برای خنده که خنده نمی اوردشان. بازهم مینویسم ومینویسمت حتی اگرخاننده اش تنها خودم باشم...

تلخی.تهدید.باران.زیرتنهایی قلبی

ذهنم راازلای این خرده خاطرات میان ازدحام عکسهاجمع میکنم, ذهنی متلاشی درپی یادگذشته های البوم های تکراری_ صدای قطره باران های زمین خرده میآید،این اسمان تنگ هم دیگرطاقت نیاورد بغزش فروریخت وشدریتم صدای زیر این اهنگ که وصف حال اکنونم شده. بوی خاک باران خورده گواه صداقت شنواییست. درزیرهجوم این اسمان قرمزبااشک هایش غرق شدم وعقربه های خاک خورده خاطرات تکانی نمیخورند تابل باز شودپنجره ای ازنوپیش چشمانم...پنجره! پنجره ی اتاقم مثل همیشه بازاست ومن که کنارش نشسته ام درمقابل بغض فهمیدن نبود یک مکمل یا متمم مقاومت میکنم, باخود میاندیشم چه بهتراگرمتمم باشدتا مثل کوره بوف های هدایت این احساس تمام شود...تمام شوداین حس تکراریه دلتنگی که درقلبم بسان باتلاقی دائمن پای خاطراتم راگرفته وبا تماشای این عکسها بیشترفرو میخورد من را.هنوزقطره قطره ی یاد راقطرات باران جلا میدهدوپک های مصنوعی به این نخهای پی درپی بیشتربوی گنددود تنهایی رابه رختم میکشد. این اسمان گریان خاک نشسته درقلب این ذهن راشستشو میدهدتا من بیشتردرعمق این پنجره باباور مرد تنهای شب بودنم عرق سرد میعان شدن، پشت شیشه های مشروبیه این ظلمت شوم...

حسرتت لوگو

این روزهای غروب آورهمه تلخ اند,زیر این آفتاب زردکه به سرخی سوق میگیرد درپشت انحنای کوهها بازهم حادثه ای تلخ روی میدهد وهروز تکرار این بیتابی خسته کننده زجرآورتراز دیروز واقع میشود,نمیدانم چرا اینقدرتلخ یاشور است, هرباری که کنار پنجره یاتراس به تماشایش هستم یادعبور غروبی وپاییزیه دلهامان ازهم میافتم. بنظرم هرکس آنچه میخاهدباشد راتصویر این قالبها میکند. همیشه حسرت این غروب را داشتم،غروبی درامتداد این شهربیابانی دورازآدم تابا دلم تنها بتوانم درعمق دوردستیه این خورشیدِ لوکی شوم. امابی سگ یاحتی اسبی باوفا. تنها من باشم وگامهایی که غرق دراین سیاهی سایه هاوزرد ونارنجی غروب شوند, نه مثل الانی که باید اینجاباشم وچشمهایم درتندیه افق این زردی مایل به سرخی راباتنفر تحمل کند. اما روزی تمام خاهم گشت بااین احساس لوک آلود وراهی میشوم درامتداد این افق، تنها. دورازتمام این مردم این سنگ ها واین خورشید غرق خاهم شد. روزی حتی اگراین راه تنها دراین عکس باشد...غرق خاهم شد...


 

آمدی درسکوت این عقرب-ه-ها

درسهم این سکوت سواربرروزمرگی این عقربه ها،باغربت پاییزیت همراه خواهم بود. خواهم بود...مثل قدیم, مثل تکرارِِِِاین حس دلتنگی ،مثل زمانیکه بارانی آمدی یاسرد یابی تفاوت,بازهم آماده ی بودن شدم دراین یک ساعت طولانی ترشدن شبهاکه رسم بودن توست.

پاییزدلتنگ، شایدمنتظرآمدنت بودم,این شب بارانی شمالی بدجوری دلم راهوایی کرده...باران،که بایدباشد امابدون وجودکسی،بدون قدم زدن باکسی،بارانی که هست بعده ارتحال گرم تابستان.


اشک میشوم درپی قدمهایم درطی پاییز,این تندی باران هوای غم داردبرعکس بارانهای ساکت فروردین. درمیان تندی گامهای مردم مشغول,درکنارگذراز یاد یک نفر,بابخارتلخ سیگارم یادود سردی وگرمی هوایم,درزیربارانت من باهوایت آرام آرامم...زیرخش خش گرمای جامانده ازتابستان یاتُردیه برگهای وامانده ازمقصود... مقصود! نمیدانم بایدچه باشد!وقتی پاییزباشد باران باشد,گهگاهی نم عشق ازسرغریزه ی احساس یایادی ازسرتکرار! نمیدانم مقصود چرابایدنباشد؟! وقتی نباشد...مثل این صدای آشناخورد میشود بعدازنارنجی وزرد شدن نهایی...بگذریم.

اودراین باران پاییزی دراین آخرین پک نزدیک به فیلتر،پایان میشود. بازهم نخی دیگرهست اگراحیانن هوایش کردم. چاره ای نیست جزدودکردن تکراری زیرازدیاد فشاریادت!...

منتظرآمدنت بودم پاییزتابه یادگذشته هانبودش راتواشک کنی ومن دود...خوش آمدی پاییز غمخوارم...!

 

احساسی توام...

وقتی بودن بوی غربت میدهد, تنها بودن قشنگ ترین بودن هستی است. وقتی  تنهایی قشنگ ترین یادتوست , حسرت بزرگترین بغزچشم است. وقتی همه ی اشک چشمانت بغز می شود, هق هق نجیب ترین صوت مردی است. وقتی سردی وسردی گرمترین حس بودن...رویا بهترین خاطره بازی ست. ویاد اوتنها درگلوی توست...وسنگینی دستانش تنها درگرمی چشمانت و بودنت غریب ترین بودن وبغز دستانت نجیب ترین مرهم برقشنگ ترین حسرت تنهایی...! 

 

 

یه حسه تکراری...

دلگیرازحوالی دورو ورم هستم...وقتی به آینه نگاه میکنم وموهای ژولیده وریشهای دراومده ونیومده وصورت بی حال وچشماییی که دیگه کمترمیدرخشرو می بینم ازخودم بدم میاد...! یوقتایی آدم ازخودش تردمیشه, مثل الان من, احساسی که دیگه خاک شده...احساسم تکراریه...ولی من میخام برگردم به کودکی...کودکی که واسه بچهای پایینه! اگه بخایم بیخیاله اولاشوجنگ ایناش بشیم، خوشیای مطلقش میمونه. مثل وقتایی که توی تشتک نوشابه گِل میکردیم وباهاش سه ضرب بازی میکردیم, چه نقشه هایی میکشیدیم، شایدچندکیلومتر! باته گچای دزدی ازمدرسه که یذره نوک انگشتامون جامیشد وهمیشه نوک انگشتام واسه کشیدن به اسفالت زخم بود...بعدازمهندسی و اتمام نقشه بازی شروع میشد, وقتایی ام که وضعمون بهتربود فوتبال ولاستیک بازی توبورس بود. عاشق توپه داغونه فوتبال بودیم! وقتی توجوب(جوی آب!) می افتاد اگه میخاستیم باکلاس وتمیزباشیم دوتادستامونو میذاشتیم دوطرف جوب وپاهامونو میکردیم توجوب، به دستامون تکیه میدادیم تابا پا توپودربیاریم بعدش بادست میگرفتیمشو چرخشی مینداختیمش بالا وهمه آبش می پاچید رولباس وصورتمون که مثلن توپه خشک شه, (تازه این واسه وقتایی بود که نمیخاستیم جوبی وکثیف شیم)! به قول یه دوست اونوقتا صبح که میشد یه دست ماهارو ازخونه پرت میکرد بیرون و شب همون دسته ازخونه درمیومدو می کردمون تو خونه!...

من تو کوچه هاو بهتربگم تو جوبای زلال بچگیم میخام برم که دوباره خیس وکثیف و سیاه ازخوشحالی وشادی کودکی شم وهیچی برام مهم نباشه جزبرنده شدن تو سه ضرب! یاتوپم که آب جوب نبرتش!...

من میخام برگردم به کودکی...!