تنهایی حس مه آلودیه...

مه غربت وحسرت وتجربه وترس استقلال... 

مه...جوری که چشات فقط چندقدم جلوترو میبینه وتو، تو شرایطی توسراشیبی قرارداری که نمیدونی اگه دوقدم بری راست یاچپ زیره پات خالی میشه ومیوفتی ته دره یانه هنو جاپات سٍفته! 

مه ای که سرده، یدفه یخ میکنی ومیلرزی.، وقتیکه دورتادورت ابریه که ازدور یه شکل دیگه بودن و الان که وسطشونی، حسشون نمی کنی! 

بضی وقتاامنه، مثه وقتیکه توی یه جاده ای که باید باکمک خط کشی های وسطش راهتو ادامه بدی, امنه چون میدونی تاخط کشی میره راهم هست...ولی بازم امن نیس، چون سٌره...ینی چون ازاشک ابرا خیس وتره احتمال داره که لیزبخوری وبعدش زیر پات خالی شه! 

تنهایی مه آلوده...اگه زیادتوش باشی خیلی خسته کنندس وسرسام دیدن یذره اسمون صافو میگیری, ولی اگه اسمونتم زیادی صاف باشه هواشو میکنی!... 

واسه گذشتن ازش باس چراغ مه شکن داشته باشی که کم بکارمیاد، یافلاشر که خطردیده نشدنو هشداربدی! 

مه گرفتگی توجاده ای که طی میکنی اجتناب ناپذیره... نمیدونم هرکس چجوری باهاش کنارمیاد!!! 

...

تشنه...

تشنمه، تشنه ی یک جرعه خوشی ازدل تر، تشنه ی واشدن پنجره ی احساسم, تشنه ی خواب سبک بادیدار!

تشنمه, دل من باقطرات بارون سیرنمیشه, تشنمه واسه آبی احساساتی که اتیش سوزوندش-

من زیره بارونم ودله داغونم، تشنه ی یک احساس، تشنه ی یک تکرار...

تشنمه, تشنگیه سردو یخی که کسی درپی درکش نیس.

یکم طبیعت میخام

بوی بارون توی شمال یه حیاط وپرکرده, میتونم اونجا عمیقن یه حیات تازه کنم! این هواحسرت نیس ولی دائم هم نیس. 

یه سکوت توی ساحل واسه دریا هستش که دلم با لمسش یکمی آرومه... 

یه تنه چوبی ازیه درخت توی جنگل نفس مهر میداد، وقتی بغلش کردم...! 

دله من تنگه واسه بارون توی ساحل بادرختی واسه تکیه بهش!... 

دلم تنگ شده واسه طبیعت رامی که میفهمه بیشترازادما ووقتی بهش تکیه کنی جاخالی نمیکنه. 

من یکم طبیعت میخام بانم بارون مخلوط!!

دردای همگانی

یه سری دردا همگانی ان، مثلن وقتی بارون میاد،همه فکربودن زیرش بایه همدم وقدم زدن تکراری وفکرای خسته کننده دیگه ان، یاوقتی یه نیمکت خالیه دردشون ازبزرگی نیمکت و تنهایی روی اونه! وقتی سوزه فاصله ی زمستون توگوششون میزنه فکرگرمای چسبیدن تورویای واقعی ان!!...   خلاصه دردای روحی بجز یه عده معدود واسه همه همگانی ان, مثه ورزش همگانی واسه پیرای دردمندی که ورزش فقط واسه خوردکردن استخوناشون ومرگ زودتر بکارمیره!! 

چجوری باس ازدردای همگانی فرارکرد؟!!

تراس تنهایی

حس دوسداشتنی...مرده! دوسداشتنی که دیگه نمیخواد دوست داشته باشه، تو سیاه سفیدی ای که دلت میخواد ببینه. ولی حتی اگه رنگی ام باشه چشات نمی بینتش و دلتم میترسه ازدیدنشون، اونوقت فکرمیکنی نه دلی مونده برات که بخواد بترسه نه حوصله نه خواستن! ولی هروز بی تابی...دلت تنگه....و ارامشی که هیچوقت نداشتی، این بار جای خالیش دیونت میکنه. 2روزبا بیخیالی طی میشه ولی روزای بعد بیخیالیت سرسام آوره. وحتی نمک روی زخمه...! چی بگم جزاینکه... کاش، ...کاش اصلن "دلی" وجودنداشت...!

تب آسمانی

اسمان خالی ازاحساس تکمیل دل است، دیگرم حسی ازباران واسه تکمیل قدمها نداره. سوزه سردش باده فاصله وتب گرمش نشون بی حوصلگی. اسمان هم داره میفهمونه تنهایی تلخ ادمارو.

سوخته چشمها...

امروز شعرامو آتیش زدم به قول یه دوست خودکشی کردم. می گن خودکشی گناهه! اطرافیان من اکثرشون خودکشی کردن... حالا خیلیاشون میدونن مثل من، خیلیاام نمیدونن و زمان کشتتشون! وقتی همچی برات سیاه سفید میشه، ینی مٌردی. ینی شعرای یک رنگ ،حرفای یک رنگ وآدمایی بی رنگ وخسته... نمیدونم شایدم اشکال ازچشم ادم باشه. چشمایی که زوداز دست رفته و دیگه تفاوتای روبروشو لمس نمیکنه، حالا منم و خاطراتی سوخته جلوی چشمای ازدست رفته! و ذهنی که اسم نوشته های هیچکس جزتنهایی توعبور آدما ازدلش نمی گذره....