-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 آبان 1391 15:33
دوستان عزیز ماترجیح برترک ازاین مکان کرده داده ایم! امیددرمکانی جدید باهوایی جدید احساسی جدیدتر برما وشما عرضه شود بااشخاصی جدید وضمن پاورقی اینم مکان جدیدیست که به ان اثاث کشیده ایم.. تراژدیه کافه بی کسی
-
یه حرف
دوشنبه 15 آبان 1391 12:41
ناموسن سلام, یه سلام خاکی. گاهی اغازبایددردباشد. بایدشعری باشدازترس وبغض تنهایی, آغازی بی وهم بدون وجود هیچکس، هیچ جزمیم ونونی که همیشه هست. ادعای ازغم نگفتن این روزها بیداد میکندو همه ازغم میگویند,گاهی بایدازغم گفت وازتکرارغریبانه نبودن. نمیدانم چرا2ماهیست آمده امدرقالب یادراین صفحات اماامدم برای حرف زدن برای گفتن...
-
تلخی.تهدید.باران.زیرتنهایی قلبی
چهارشنبه 10 آبان 1391 14:09
ذهنم راازلای این خرده خاطرات میان ازدحام عکسهاجمع میکنم, ذهنی متلاشی درپی یادگذشته های البوم های تکراری_ صدای قطره باران های زمین خرده میآید،این اسمان تنگ هم دیگرطاقت نیاورد بغزش فروریخت وشدریتم صدای زیر این اهنگ که وصف حال اکنونم شده. بوی خاک باران خورده گواه صداقت شنواییست. درزیرهجوم این اسمان قرمزبااشک هایش غرق شدم...
-
حسرتت لوگو
یکشنبه 30 مهر 1391 15:02
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 این روزهای غروب آورهمه تلخ اند,زیر این آفتاب زردکه به سرخی سوق میگیرد درپشت انحنای کوهها بازهم حادثه ای تلخ روی میدهد وهروز تکرار این بیتابی خسته کننده زجرآورتراز دیروز واقع میشود,نمیدانم چرا اینقدرتلخ یاشور است, هرباری که کنار پنجره یاتراس به...
-
آمدی درسکوت این عقرب-ه-ها
دوشنبه 10 مهر 1391 13:13
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 درسهم این سکوت سواربرروزمرگی این عقربه ها،باغربت پاییزیت همراه خواهم بود. خواهم بود...مثل قدیم, مثل تکرارِِِِاین حس دلتنگی ،مثل زمانیکه بارانی آمدی یاسرد یابی تفاوت,بازهم آماده ی بودن شدم دراین یک ساعت طولانی ترشدن شبهاکه رسم بودن توست....
-
احساسی توام...
شنبه 18 شهریور 1391 19:09
وقتی بودن بوی غربت میدهد, تنها بودن قشنگ ترین بودن هستی است . وقتی تنهایی قشنگ ترین یادتوست , حسرت بزرگترین بغزچشم است. وقتی همه ی اشک چشمانت بغز می شود, هق هق نجیب ترین صوت مردی است. وقتی سردی وسردی گرمترین حس بودن...رویا بهترین خاطره بازی ست. ویاد اوتنها درگلوی توست...وسنگینی دستانش تنها درگرمی چشمانت و بودنت غریب...
-
یه حسه تکراری...
شنبه 11 شهریور 1391 00:25
دلگیرازحوالی دورو ورم هستم...وقتی به آینه نگاه میکنم وموهای ژولیده وریشهای دراومده ونیومده وصورت بی حال وچشماییی که دیگه کمترمیدرخشرو می بینم ازخودم بدم میاد...! یوقتایی آدم ازخودش تردمیشه, مثل الان من, احساسی که دیگه خاک شده...احساسم تکراریه...ولی من میخام برگردم به کودکی...کودکی که واسه بچهای پایینه! اگه بخایم...
-
تنهایی حس مه آلودیه...
چهارشنبه 8 شهریور 1391 00:09
مه غربت وحسرت وتجربه وترس استقلال... مه...جوری که چشات فقط چندقدم جلوترو میبینه وتو، تو شرایطی توسراشیبی قرارداری که نمیدونی اگه دوقدم بری راست یاچپ زیره پات خالی میشه ومیوفتی ته دره یانه هنو جاپات سٍفته! مه ای که سرده، یدفه یخ میکنی ومیلرزی.، وقتیکه دورتادورت ابریه که ازدور یه شکل دیگه بودن و الان که وسطشونی، حسشون...
-
تشنه...
یکشنبه 5 شهریور 1391 21:36
تشنمه، تشنه ی یک جرعه خوشی ازدل تر، تشنه ی واشدن پنجره ی احساسم, تشنه ی خواب سبک بادیدار! تشنمه, دل من باقطرات بارون سیرنمیشه, تشنمه واسه آبی احساساتی که اتیش سوزوندش- من زیره بارونم ودله داغونم، تشنه ی یک احساس، تشنه ی یک تکرار... تشنمه, تشنگیه سردو یخی که کسی درپی درکش نیس.
-
یکم طبیعت میخام
شنبه 4 شهریور 1391 20:44
بوی بارون توی شمال یه حیاط وپرکرده, میتونم اونجا عمیقن یه حیات تازه کنم! این هواحسرت نیس ولی دائم هم نیس. یه سکوت توی ساحل واسه دریا هستش که دلم با لمسش یکمی آرومه... یه تنه چوبی ازیه درخت توی جنگل نفس مهر میداد، وقتی بغلش کردم...! دله من تنگه واسه بارون توی ساحل بادرختی واسه تکیه بهش!... دلم تنگ شده واسه طبیعت رامی...
-
دردای همگانی
شنبه 4 شهریور 1391 20:25
یه سری دردا همگانی ان، مثلن وقتی بارون میاد،همه فکربودن زیرش بایه همدم وقدم زدن تکراری وفکرای خسته کننده دیگه ان، یاوقتی یه نیمکت خالیه دردشون ازبزرگی نیمکت و تنهایی روی اونه! وقتی سوزه فاصله ی زمستون توگوششون میزنه فکرگرمای چسبیدن تورویای واقعی ان!!... خلاصه دردای روحی بجز یه عده معدود واسه همه همگانی ان, مثه ورزش...
-
تراس تنهایی
جمعه 3 شهریور 1391 22:46
حس دوسداشتنی...مرده! دوسداشتنی که دیگه نمیخواد دوست داشته باشه، تو سیاه سفیدی ای که دلت میخواد ببینه. ولی حتی اگه رنگی ام باشه چشات نمی بینتش و دلتم میترسه ازدیدنشون، اونوقت فکرمیکنی نه دلی مونده برات که بخواد بترسه نه حوصله نه خواستن! ولی هروز بی تابی...دلت تنگه....و ارامشی که هیچوقت نداشتی، این بار جای خالیش دیونت...
-
تب آسمانی
چهارشنبه 1 شهریور 1391 19:34
اسمان خالی ازاحساس تکمیل دل است، دیگرم حسی ازباران واسه تکمیل قدمها نداره. سوزه سردش باده فاصله وتب گرمش نشون بی حوصلگی. اسمان هم داره میفهمونه تنهایی تلخ ادمارو.
-
سوخته چشمها...
چهارشنبه 1 شهریور 1391 16:23
امروز شعرامو آتیش زدم به قول یه دوست خودکشی کردم. می گن خودکشی گناهه! اطرافیان من اکثرشون خودکشی کردن... حالا خیلیاشون میدونن مثل من، خیلیاام نمیدونن و زمان کشتتشون! وقتی همچی برات سیاه سفید میشه، ینی مٌر دی. ینی شعرای یک رنگ ،حرفای یک رنگ وآدمایی بی رنگ وخسته... نمیدونم شایدم اشکال ازچشم ادم باشه. چشمایی که زوداز دست...