ناموسن سلام, یه سلام خاکی. گاهی اغازبایددردباشد. بایدشعری باشدازترس وبغض تنهایی, آغازی بی وهم بدون وجود هیچکس، هیچ جزمیم ونونی که همیشه هست. ادعای ازغم نگفتن این روزها بیداد میکندو همه ازغم میگویند,گاهی بایدازغم گفت وازتکرارغریبانه نبودن. نمیدانم چرا2ماهیست آمده امدرقالب یادراین صفحات اماامدم برای حرف زدن برای گفتن ازتلخی هایی که تلخی های خیلی هاست برای شایدخالی کردن این غربت, اما بضی وختها من بودن واقن معنای من میدهد. وقتی دروبلاگت هم فقط توباشی، بی هیچ خاننده ای یاخاهنده ای جزخودت
دیدارازنوشت هایی که امیددارند فقط نویسنده اشان ببینتشان, منظورکه...هیچ. منظور فقط تک بودن است بااحساس
نوشت هایی تلخ ازجنس تکرارتنهایی که تکراری است برای مردمی خاک خورده که زده ازهمه
چیزند وبدنبال بهانه ای برای خنده که خنده نمی اوردشان. بازهم مینویسم ومینویسمت
حتی اگرخاننده اش تنها خودم باشم...
شاید نباید ازغم گفت چون همگان درگیرشند. ناموسن! مده گله...
بابا.........
یه آموزشی هم به ما بده.
نتم دیگه وصلیده شد.چه کارا کردی.
دارم برات...
راستی.آپیدم.حتما برو ببین