احساسی توام...

وقتی بودن بوی غربت میدهد, تنها بودن قشنگ ترین بودن هستی است. وقتی  تنهایی قشنگ ترین یادتوست , حسرت بزرگترین بغزچشم است. وقتی همه ی اشک چشمانت بغز می شود, هق هق نجیب ترین صوت مردی است. وقتی سردی وسردی گرمترین حس بودن...رویا بهترین خاطره بازی ست. ویاد اوتنها درگلوی توست...وسنگینی دستانش تنها درگرمی چشمانت و بودنت غریب ترین بودن وبغز دستانت نجیب ترین مرهم برقشنگ ترین حسرت تنهایی...! 

 

 

یه حسه تکراری...

دلگیرازحوالی دورو ورم هستم...وقتی به آینه نگاه میکنم وموهای ژولیده وریشهای دراومده ونیومده وصورت بی حال وچشماییی که دیگه کمترمیدرخشرو می بینم ازخودم بدم میاد...! یوقتایی آدم ازخودش تردمیشه, مثل الان من, احساسی که دیگه خاک شده...احساسم تکراریه...ولی من میخام برگردم به کودکی...کودکی که واسه بچهای پایینه! اگه بخایم بیخیاله اولاشوجنگ ایناش بشیم، خوشیای مطلقش میمونه. مثل وقتایی که توی تشتک نوشابه گِل میکردیم وباهاش سه ضرب بازی میکردیم, چه نقشه هایی میکشیدیم، شایدچندکیلومتر! باته گچای دزدی ازمدرسه که یذره نوک انگشتامون جامیشد وهمیشه نوک انگشتام واسه کشیدن به اسفالت زخم بود...بعدازمهندسی و اتمام نقشه بازی شروع میشد, وقتایی ام که وضعمون بهتربود فوتبال ولاستیک بازی توبورس بود. عاشق توپه داغونه فوتبال بودیم! وقتی توجوب(جوی آب!) می افتاد اگه میخاستیم باکلاس وتمیزباشیم دوتادستامونو میذاشتیم دوطرف جوب وپاهامونو میکردیم توجوب، به دستامون تکیه میدادیم تابا پا توپودربیاریم بعدش بادست میگرفتیمشو چرخشی مینداختیمش بالا وهمه آبش می پاچید رولباس وصورتمون که مثلن توپه خشک شه, (تازه این واسه وقتایی بود که نمیخاستیم جوبی وکثیف شیم)! به قول یه دوست اونوقتا صبح که میشد یه دست ماهارو ازخونه پرت میکرد بیرون و شب همون دسته ازخونه درمیومدو می کردمون تو خونه!...

من تو کوچه هاو بهتربگم تو جوبای زلال بچگیم میخام برم که دوباره خیس وکثیف و سیاه ازخوشحالی وشادی کودکی شم وهیچی برام مهم نباشه جزبرنده شدن تو سه ضرب! یاتوپم که آب جوب نبرتش!...

من میخام برگردم به کودکی...!

تنهایی حس مه آلودیه...

مه غربت وحسرت وتجربه وترس استقلال... 

مه...جوری که چشات فقط چندقدم جلوترو میبینه وتو، تو شرایطی توسراشیبی قرارداری که نمیدونی اگه دوقدم بری راست یاچپ زیره پات خالی میشه ومیوفتی ته دره یانه هنو جاپات سٍفته! 

مه ای که سرده، یدفه یخ میکنی ومیلرزی.، وقتیکه دورتادورت ابریه که ازدور یه شکل دیگه بودن و الان که وسطشونی، حسشون نمی کنی! 

بضی وقتاامنه، مثه وقتیکه توی یه جاده ای که باید باکمک خط کشی های وسطش راهتو ادامه بدی, امنه چون میدونی تاخط کشی میره راهم هست...ولی بازم امن نیس، چون سٌره...ینی چون ازاشک ابرا خیس وتره احتمال داره که لیزبخوری وبعدش زیر پات خالی شه! 

تنهایی مه آلوده...اگه زیادتوش باشی خیلی خسته کنندس وسرسام دیدن یذره اسمون صافو میگیری, ولی اگه اسمونتم زیادی صاف باشه هواشو میکنی!... 

واسه گذشتن ازش باس چراغ مه شکن داشته باشی که کم بکارمیاد، یافلاشر که خطردیده نشدنو هشداربدی! 

مه گرفتگی توجاده ای که طی میکنی اجتناب ناپذیره... نمیدونم هرکس چجوری باهاش کنارمیاد!!! 

...

تشنه...

تشنمه، تشنه ی یک جرعه خوشی ازدل تر، تشنه ی واشدن پنجره ی احساسم, تشنه ی خواب سبک بادیدار!

تشنمه, دل من باقطرات بارون سیرنمیشه, تشنمه واسه آبی احساساتی که اتیش سوزوندش-

من زیره بارونم ودله داغونم، تشنه ی یک احساس، تشنه ی یک تکرار...

تشنمه, تشنگیه سردو یخی که کسی درپی درکش نیس.

یکم طبیعت میخام

بوی بارون توی شمال یه حیاط وپرکرده, میتونم اونجا عمیقن یه حیات تازه کنم! این هواحسرت نیس ولی دائم هم نیس. 

یه سکوت توی ساحل واسه دریا هستش که دلم با لمسش یکمی آرومه... 

یه تنه چوبی ازیه درخت توی جنگل نفس مهر میداد، وقتی بغلش کردم...! 

دله من تنگه واسه بارون توی ساحل بادرختی واسه تکیه بهش!... 

دلم تنگ شده واسه طبیعت رامی که میفهمه بیشترازادما ووقتی بهش تکیه کنی جاخالی نمیکنه. 

من یکم طبیعت میخام بانم بارون مخلوط!!

دردای همگانی

یه سری دردا همگانی ان، مثلن وقتی بارون میاد،همه فکربودن زیرش بایه همدم وقدم زدن تکراری وفکرای خسته کننده دیگه ان، یاوقتی یه نیمکت خالیه دردشون ازبزرگی نیمکت و تنهایی روی اونه! وقتی سوزه فاصله ی زمستون توگوششون میزنه فکرگرمای چسبیدن تورویای واقعی ان!!...   خلاصه دردای روحی بجز یه عده معدود واسه همه همگانی ان, مثه ورزش همگانی واسه پیرای دردمندی که ورزش فقط واسه خوردکردن استخوناشون ومرگ زودتر بکارمیره!! 

چجوری باس ازدردای همگانی فرارکرد؟!!

تراس تنهایی

حس دوسداشتنی...مرده! دوسداشتنی که دیگه نمیخواد دوست داشته باشه، تو سیاه سفیدی ای که دلت میخواد ببینه. ولی حتی اگه رنگی ام باشه چشات نمی بینتش و دلتم میترسه ازدیدنشون، اونوقت فکرمیکنی نه دلی مونده برات که بخواد بترسه نه حوصله نه خواستن! ولی هروز بی تابی...دلت تنگه....و ارامشی که هیچوقت نداشتی، این بار جای خالیش دیونت میکنه. 2روزبا بیخیالی طی میشه ولی روزای بعد بیخیالیت سرسام آوره. وحتی نمک روی زخمه...! چی بگم جزاینکه... کاش، ...کاش اصلن "دلی" وجودنداشت...!